فلفل نبین چه ریزه!!!

بلاخره من هم پا به ماه شدم

دختر گلم سلام کوچولوی صورتی من حالت خوبه:) بلاخره تونستیم باهم و در کنار بابا جون هشت ماه رو سپری کنیم و الان وارد ماه نه شدیم. هرچند که ماه نه با ماه هشت تفاوت چندانی نداره اما نمیدونم چرا همه میگفتن بزار وارد ماه نه بشی اونوقت دیگه خواب نداری،آرامش نداری،خوراک نداری.اما به لطف خدا این ماه آخر هم خیلی خوب داره میگذره .میتونم به جرات بگم خیلی بهتر از ماههای قبل .چون هر لحظه امکان حضور تو ،تو بغل ما هست. شاید بیشتر از من بابا جلیل منتظر اومدنته.چون من این مدت هر لحظه تو رو تو وجودم حس کردم و میدونم که داری بزرگ و بزرگ تر میشی اما بابا جون تا تو رو نبینه باورش نمیشه که بابا شده.البته من اینجوری فکر میکنم! انگار حس...
27 مرداد 1394

خدا رو شکر که بابایی سالمه

گلم این چند روز خیلی دلم میخواست بابا جلیل هرلحظه کنارم بود و همه جا همراهیم میکرد. شاید ناشکری خدا رو کردم و بیش از حد از خدا می خوام. اما امروز به این نتیجه رسیدم همین که بابا سالمه و من هر روز میتونم ببینمش برام خیلی ارزشمنده. امیدوارم تو کاراش موفق باشه و یه روزی برسه که ما تمام وقتمون رو با سلامتی و شادی کامل در کنار هم بگذرونیم. تموم خواسته ما از خدا،هدیه قشنگ پروردگار،با سلامتیت شادمون کن.
8 مرداد 1394

خطر آمبولی ریه

عزیز دلم سلام این هفته های آخر به سرعت میگذرن و من هرلحظه وجود تو رو بیشتر از قبل کنار خودم حس میکنم.یه جورایی میشه گفت یه حس هیجان مدام منو به وجد میاره و میگه که اومدن شما خیلی نزدیکه. سه شنبه این هفته طبق روال همیشه رفتم پیش دکترم.همه چی خوب پیش رفت و دکتر گفت هیچ مشکلی نیست.منم به دکتر گفتم چند روزه که خیلی تنگی نفس و تپش قلب دارم.اونم بهم گفت حتما برو پیش متخصص ریه چون تو این ماه تهدید به آمبولی ریه هستی. با استرس از مطب دکتر اومدم بیرون.مطب دکتر ریه تعطیل بود و قرار شد عصر برگردم.عصر با نامه ای که گرفته بودم رفتم پیش متخصص ریه.اونجا هم بعد از تست دکتر گفت باید بری سونوگرافی از پا پیش دکتر فولادی.در ضمن 4 تا آمپول آنوکسان هم بر...
8 مرداد 1394

32 هفته زندگی و یک اتفاق تلخ

دختر گلم سلام ورودت رو به هفته سی و دوم از زندگی تبریک میگم. این چند روز  که نیومدم کلی اتفاقات مختلف تو خونواده افتاد که متاسفانه حضور من رو اینجا کمرنگ کرد.راستش خیلی علاقه نداشتم بیام و بنویسم اما چه کنم که تک دختر من باید بدونه چقدر این مدت سلامتیش برای همه مهم بود.   حدودا چند روز بعد از آخرین حضور من اینجا متوجه شدم که دایی حمید نازنینم در اثر یه حادثه فوق العاده دردناک از دنیا رفت.   هرچند همه ی خانواده با تمام بغض و ناراحتی که داشتن،(حتی مامان بزرگ) سعی کردن این قضیه رو از من پنهان کنن اما من اینقدر شک کرده بودم و به بابایی اصرار کردم تا طفلکی واقعیت رو به من گفت.   برای من که دایی م رو مدت...
1 مرداد 1394
1